محمد صادق خسروی علیا
روایت مسحور کننده آدمی که یک شبه، خودش و صد ها معتاد دیگر را از ته منجلاب اعتیاد بیرون کشید
این داستان ۲ قهرمان دارد. یک معتاد و یک برادر معتاد. محمد و جعفر.
محمد نزدیک به ۲۰ سال، هر روز، هرشب، فقط کارش شده بود خراب کردن پل های زندگی اش. جعفر هم از پشت سر بدون اینکه به روی برادرش بیاورد، پل ها را دوباره می ساخت به امید روزی که جنون ویرانگری در وجود برادرش خاموش شود. محمد از ۹ سالگی سیگاری شد، روزی ۲ پاکت و از ۱۲ سالگی به سمت افیون رفت. خودش می گوید:« لب به هر موادی که می زدم، نه یک سال بعد، نه یک ماه بعد، نه حتی یک هفته بعد، بلکه فردایش معتادی بودم که انگار ۱۰۰ سال این مخدر را مصرف کرده! با این سرعت، به سمت نابودی پیش می رفتم.۹ بار رفتم سم زدایی، هزار بار ترک کردم، صدها بار با پای خودم رفتم کمپ ، ترک کردم اما ۵ روز بعدش دوباره مصرف کردم!» نقطه عجیب زندگی محمد جایی است که این کابوس ۲۰ ساله،ناگهان تمام می شود! مثل فیلم ها.
داستان زندگی محمد ثقفی، داستانی بسیار عجیب است،. داستانی که در آن معتادی که به قول خودش به هر زهر ماری لب زده و دودکرده و شده یک مشت پوست و استخوان،ناگهان از روی کارتن بلند می شود، یک دفعه مواد را کنار می گذارد، خانه می سازد، کارخانه می سازد، پولدار می شود، می شود ناجی صدها آدم مثل خودش. همه این ها در ۲ -۳ سال اتفاق می افتد!باورتان می شود؟ می دانم که می گویید «نه»، اما باور کنید.
من، محمد ۷ سال دارم!
-چی می کشی!؟
-دوا.
-چند ساله؟
-۱۰ سال
-چند سالته؟
۲۸ سال!
«علی، یه چایی بیار واسه دوست مون.» محمد ثقفی اینها را می گوید و بعد می نشنید پای حرف های میثم. میثم معتادی است که پناه آورده به دفتر محمد تا به او کمک کند، ترک کند. محمد چنان در دنیای آن معتاد غرق می شود و با شوق و با دقت حرف های میثم را گوش می دهد،که متعجب می مانم. یعنی این آدم همان آدمی است که چند دقیقه پیش، نه حوصله آن دو نفری را داشت که در دفترش روبه روی من نشسته بودند و آمده اند یک قرارداد مهم کاری ببندند و نه حوصله خبرنگاری که مدهآمدهآمده قصه اش را بنویسید!؟ حالا یکدفعه چطور شد که چین صورتش باز شده ، سر کیف آمده و به جای اخم، لبخند مهربانانه به لب دارد!
اطرافیانش می گویند:« محمد برای شنیدن حرف های معتاد جماعت که شاید بیشترش هم راست نباشد، همیشه وقت و حوصله دارد.
ازش که می پرسم، می گوید:« تا معتاد نباشی و در دام این بلا گرفتار نشده باشی نمی توانی معتاد را درک کنی.» محمد صندلی اش را می چسباند به صندلی میثم. در گوش میثم زمزمه هایی می کند. میثم همه را با سر تایید می کند، بعدش داد می زند:« علی، بیا این دوست مون را ببر کمپ. ۵ روز دیگه می یاد همین جا. پیش خودمون کار می کنه.»
علی با میثم دفتر را ترک می کنند و می روند.
محمد هنوز ساکت است . یک عالمه سئوال بی جواب در ذهنم شکل گرفته، دکمه play را می زند. از تلویزیون بزرگی که روی دیوار دفترش نصب است، فیلم یک جشن پخش می شود. معنای کارش را نمی فهمم. محمد فیلم را رد می کند تا به جایی می رسد که خودش جلوی یک میز ایستاده در وسط یک سالن و در میان دوستانش، play می کند.« من ، محمد ۶ سال دارم!» فیلم را نگه می دارد و روبه من می کند و می گوید:« مال پارساله. جشنی که هر سال دور همی با بچه های کارخانه و دوستان بهبودی یافته ام برگزار می کنیم. جشن تولدمونه. امسال ۷ ساله می شم. قبل از اون نبودم. من ۷ سالمه چون فقط ۷ ساله که دارم زندگی می کنم!»
برای محمد و دوستانش عرض زندگی مهم است نه طولش. محمد می گوید:« طول زندگی اش ۳۵ سال است اما عرضش فقط ۷ سال!»
الان در دفتر یک کارخانه بزرگ نشسته ام ، در کنار محمد و جعفر. این روزها همه محمد را به عنوان معتادی می شناسند که کارخانه دار شد و جعفر را به عنوان یک ناجی بزرگ. اهل تهران هستند . کیانشهر. کارخانه شان تو چهاردانگه اسلامشهر، مجهز به یکی از بزرگترین و پیشرفته ترین خط تولیدهای تشک های رویال است ونزدیک به ۲۰۰ کارگر دراینجا کار می کنند که همه اشان روزی مثل محمد یک معتاد تمام عیار بودند.
تو سفر، عملی شدم!
قصه محمد را باید از اولش تعریف کرد از کودکی اش. از زمانی که همه او را به عنوان یک« شَرِ مطلق» می شناختند. بیرون از خانه، آن هم در جایی که محمد زندگی می کرد کسی تحمل یک کودک شلوغ را نداشت. به همین خاطر مدام سرکوب می شد،کودک نا آرامی که هر بار در خانواده باید به خاطر شیطنت ها از خودش دفاع می کرد. کسی نمی دانست، محمد دچار بیماریای است که امروزی های به آن می گویند “بیش فعالی”.
انرژی مضاعف این کودک مثل بمبی بود که منتظر فقط یک جرقه بود، جرقه ای که در آن سفر سر نوشت ساز بالاخره زده شد. در ۱۲ سالگی محمد.« ۱۲ سالم بود که یک مسافر دربستی خورد به پست پسر یکی از اقواممان. آن موقع مسافر کشی می کرد. چند سال از من بزرگتر بود اما با هم دوست بودیم. گفت:« می یای بریم بومهن، مسافر دربستی به هم خورده. گفتم:” آره و رفتیم بومهن”
شب رسیدیم آنجا. نیمه شب بود. مسافرمان اصرار کرد، ما هم ماندیم. تا رفتیم داخل خانه، بساط تریاک پهن بود. تا تعارف زدند با ذوق نشستم پای منقل. چند تا دود گرفتم. با خودم گفتم آهان، این همان چیزی است که من یک عمر دنبالش می گشتم. فردایش تا رسیدیم تهران ،رفتیم خریدیم. طرف به مان جنس نمی فروخت می گفت سن تان کم است. رفتیم توی سرخه حصار. آنجا خریدیم. دوباره کشیدم. ازفردای آن روز دیگر من یک عملی شدم!
از دوا تا شیشه
افیون به محمد ۱۲ ساله آرامش می داد . رفتار او در خانه معقول تر شد. هیچکس نمی دانست بعد از آرامش ظاهری، طوفان مهیبی در راه است! اولین کسی که فهمید محمد معتاد شده جعفر بود. تنها برادر او. جعفر می گوید: « تو مدرسه مصرف کننده بود. دوران راهنمایی. مدیر مدرسه را به ستوه آورده بود. مدیر مدرسه، آدم قوی و قدری بود. به عمد او را به مدرسه ما فرستاده بودند تا بتواند بچه های شرور آن مدرسه راکنترل کند. یک روز محمد از دست مدیر بدجوری کتک خورد. به حدی که بیهوش شد . انداختنش توی موتور خانه مدرسه. اما اینهابرای محمد درس عبرت نمی شد و او دست از شرارت بر نمی داشت.»
محمد هر چه بزرگتر می شد دردسر هایش هم بیشتر می شد.آخرین کسی که نمی خواست باور کند که پسرش معتاد است، مادر محمد بود. آسیه خانوم.
جعفر می گوید:«روزی نبود که دعوا نکند. یک روز یک نفر را با چاقو زد. نزدیک بود طرف بمیرد. به کما رفت. خدا خواست که زنده بماند و محمد قاتل نشود.»
محمد به خاطر این سوء قصد به زندان افتاد. در زندان چاره ای جز ترک نداشت. قبل از زندان ،محمد ۱۸ ساله با دختری آشنا شده بود که قول داده بود ترک کند و برود به خواستگاری اش.«
بیرون که آمدم خانواده ام را زیر فشار گذاشتم تا برایم زن بگیرند. آنقدر اصرار کردم و دعوا راه انداختم که جعفر شد ضامنم . ازدواج کردم.»
جعفر ضامن برادرش شد اما می دانست که بالاخره محمد کاری می کند که…
محمد وقتی ازدواج کرد، ۴سالی می شد که دوا می کشید. بعد از ازدواج، ترک دوران زندان فراموش شد و دوباره رفت سر وقت مواد. اینبار شیشه را امتحان کرد! « سال ۸۰ بود که شیشه ای شدم. آن زمان شیشه گرمی۲۰۰ هزار تومان بود! من آدمی نبودم که تفریحی بکشم، هفته ای یک بار و ماهی یکبار. درست مثل مواد دیگر. تا لب به پایپ گذاشتم، شدم یک شیشه ای تمام عیار. مواد مخدر اولش به من وام های درشتی داد، باعث می شد که در کارگاه تشک دوزی عمویم به اندازه ۳ کارگر کار کنم و خرجم را در بیاورم. اما خیلی زود شیشه این وام ها را با بهرهای خیلی سنگین ازم پس گرفت. چیزهایی به خاطر مصرف مواد مخدر از دست دادم که دیگر جبران نمی شود.»
۱۰۰ برابر یک معتاد عادی مصرف داشتم!
مصرف بی حدو مرز مواد، خیلی زود محمد را به آخر خط رساند. محمد هر دو – سه روز یکبار ترک می کرد! اما هر بار لیستی از قرص و دارو های ترک هم به اعتیادش اضافه می شد!« تو تبلیغات تلویزیونی تو روزنامه ها، خلاصه هر جایی که تبلیغ داروی ترک می کردند، می خریدم. بعد از ۵ روز پاکی با دارو، دوباره شروع می کردم. شیشه، هرویین و مشت مشت قرص های ترک را هر بار با هم مصرف می کردم! دیگر همه چیز مصرف می کردم.»
ولع محمد در مصرف قرص و مواد اعتیاد آور وحشتناک بود. او تبدیلی به آدمی شده بود که با جان و دل همه وجودش را در اختیار نئشگی و اعتیاد گذاشته بود.« هر زهره ماری که دستم می آمد مصرف می کردم. به جایی رسیدم که یک وعده مصرف من، برابر شده بود با مقدار مصرف ۱۰۰ معتاد عادی!
برای فرار از اعتیاد،۹ بار سم زدایی کردم. خوب یادم هست که نهمین دفعه ای که رفتم سم زدایی، پزشک معالجم گفت:” بدنت دیگر جواب نمی دهد . این کار دیگر هیچ تاثیری ندارد. اگر اصرار داری دوباره سم زدایی شوی، باید فرم رضایت نامه را پر کنی. شاید اینبار زیر این دستگاه بمیری!” با این حال، فرم را پر کردم و سم زدایی شدم. اما دوباره چند روز بعد، از نو شروع کردم به مصرف مواد.»
من و جنایت هایم
مواد تمام وجود محمد را گرفته بود. مرتب در حال چرت زدن بود. جعفر هم مثل محمد در کارگاه تشک دوزی عمویش کار می کرد. جعفر می گوید:« در یک خانه، ۶۰ متری زندگی می کردیم. من، پدر و مادرم، همسرم، محمد و همسرش و دخترش هستی. همسر محمد، واقعا او را دوست داشت. از اول می دانست که برادرم معتاد است ، اما عاشقانه زندگی شان را شروع کردند. افسوس که کاخ آرزو های آن نوعروس از اول به خاطر اعتیاد برادرم ویران شد.»
تمام خرج و مخارج های خانواده محمد به دوش جعفر افتاده بود. محمد می گوید:« برادرم هر وقت می خواست بیاید به کارگاه، از ۲ ساعت قبل زنگ می زد به من. خبر می داد که دارد می آید. جلوی در کارگاه که می رسید بی خودی بوق می زد. توی حیاط کارگاه آنقدر الکی سر و صدا راه می انداخت، می خواست مرا با خبر کند که آمده تا بساطم را جمع کنم و او پای بساط نبیندم. اصلا هیچوقت به رویم نیاورد که معتادم. نصیحتم نمی کرد. شده بودم مثل یک معتاد زیر پلی. اما جعفر به رویم نمی آورد. اصلا برخورد خانواده من طور دیگری بود. هیچوقت معتاد خطابم نکردند، نه فقط خانواده من. بلکه به این باور دارم که ۹۹ درصد معتاد ها، خانواده هایی دارند که با جدیت به دنبال سلامتی عزیزشان هستند. این آدمهایی که هر روز دارم با چشمم می بینم شاید یک مواقعی از کوره در بروند و حرف هایی به زیان بیاورند اما قلبا هوای معتادشان را دارند.»
محمد به جایی رسیده بود که دیگر شهامت این را نداشت که برود روی ترازو و نگاه به وزنش کند. آدمی که الان می بینید آن موقع ۵۰ کیلوگرم وزن داشت! « منزل یکی از اقوام دعوت بودیم. سال ۸۲ . از کارگاه با عجله آمدم به خانه. تو کارگاه نرسیدم مصرف کنم. همسرم خیلی اتفاقی دست کرد تو جیب پالتو ام، پایپ را بیرون آورد. آن موقع مثل الان نبود که پایپ فراوان باشد. تازه شیشه آمده بود و پایپ را باید دستی و سفارشی می دادی برایت بسازند. خلاصه اگر این پایپ را می شکست بیچاره می شدم. همسر بیچاره ام وقتی چشم اش به آن جسم بلوری افتاد که زندگی اش را ویران کرده بود، عصبی شد و زد زمین و شکستش. من هم خمار و داغان. نفهمیدم یک دفعه چی شد. زور مواد مخدر آنقدر زیاد بود که باعث شد دست بلند کنم روی همسر باردارم. بچه ۷ ماهه ام سقط شد. قاتل من بودم. من باعث شدم او بمیرد. فکر می کردم با چند تا دسته گل و چند هدیه می توانم جنایتم را برای همیشه از ذهن همسرم پاک کنم. اما همسرم هیچوقت آن اتفاق را فراموش نکرد.»
دُردانه ای که ماند، مادری که رفت
مواد همه چیز محمد را گرفته بود. همسرش از محمدی که مدام در توهم شیشه بود،دیگر می ترسید. دست دختر دیگرش را گرفت و رفت خانه مادرش. از آن موقع به بعد، محمد هم خانه را ترک کرد.
« از تهران آمدم به چهاردانگه اسلامشهر.( جایی که الان محمد، در آن کارخانه دارد) با یک تشک و یک تلویزیون. ماندم در اتاقک متروکه ای که گوشه کارگاه تشک دوزی بود. در واقع تبدیل به یک کارتن خواب شده بودم که فقط زیر یک سقف بود.»
دیگر هیچکس به بازگشت محمد، امیدی نداشت، به جز جعفر که هنوز امید در چشمانش موج می زد. آسیه خانوم، مادر محمد، هیچوقت دلش نیامد که دُردانه اش را نفرین کند. همیشه از خدا می خواست که او را از این رنج و عذاب نجات بدهد. مادر، مرگ خودش را از خدا طلب می کرد و عاقبت هم این اتفاق افتاد، محمد، حتی به مراسم خاکسپاری مادرش هم پا نگذاشت!
محمد به این جا که می رسد، اشک امانش را می بُرد، هق هق کُنان ادامه می دهد:« گفتم برای وام های بلاعوض مواد ، تاوان سنگینی دادم، گفتم یک چیزهایی از دست دادم که دیگر نمی توانم جبرانش کنم، مادرم. مادرم را از دست دادم. تاوان از این بیشتر!؟ آنقدر تو عالم مواد غرق بودم که نتوانستم با عزیزترین آدم زندگی ام وداع کنم، عذاب از این بیشتر، گناه از این بدتر .»
صدای اذان به گوش می رسد. محمد آرام تر می شود. اشک هایی که حالا تمام پهنای صورتش را گرفته، با دست پا ک می کند و از دفترش خارج می شود. تا الان ۴ ساعت و نیمی می شود که در دفتر محمد نشسته ام و گفتگوی ما به خاطر رفت و آمد معتادانی که مدام به این دفتر سر می زنند و از محمد کمک می خواهند به درازا کشیده است. اینجا، بیشتر شبیه یک موسسه خیریه ترک اعتیاد است تا یک کارخانه، محمد نمازش را سروقت می خواند و سرحال تر می شود. گفتگوی مان را ادامه می دهیم.
ای بدبخت، رفتی مصرف کردی!؟
چند روزی از مرگ مادر می گذشت که محمد از عالم نئشگی بیرون آمد و فهمید چه بلایی سرش آمده است. دوباره رفت سمت کمپ اعتیاد. این اولین باری نبود که محمد با پای خودش می رفت کمپ. اما هربار، چند روز بعد از آمدنش پشیمان می شد و از کمپ فرار می کرد. «توی کمپ بهم قرص داده بودند که بیدار نشوم. بعد از ۵ روز از خواب بیدار شدم. بدجوری خمار بودم. هیچی یادم نمی آمد. داد زدم:” کدام عوضیای مرا اینجا آورده!؟ من اینجا چه می کنم!؟” اصلا یادم نبود که خودم با پای خودم به کمپ آمده ام، در بخش معتادان پر خطر بستری شده بودم. پرستاران آنجا، حریفم نشدند. بردنم پیش مسئول کمپ. گفتم می خواهم از این جا بروم، گفت نمی شود. صدایم را بردم بالا و شروع کردم به فحاشی و تهدید کردن. یک دفعه، سرم را بالا بردم و دیدم ۱۰ – ۱۲ نفر قلچماق ایستاده اند روبه روی ام. با خودم گفتم من که حریف شان نمی شوم. پس بهتر است بی خیال شوم. چند ساعت گذشت و من همه اش به فکر فرار بودم، توی حیاط کمپ داشتم قدم می زدم که فهمیدم پسر خواهرم که خیلی به من علاقه داشت با موتور آمده تا بهم خوراکی برساند. تا شنیدم. پریدم روی دیوار. مهدی از موتور پیدا شد بود و دم در چانه می زد که این خوراکی ها را برسانید به دست دایی ام. از روی دیوار پریدم روی موتور. سوئیچ، روی موتور بود. هندل و دنده را با هم زدم و الفرار! پا برهنه با شلوارک روی موتور نشسته بودم و گاز می دادم. رفتم مواد گرفتم. ولع داشتم، آنقدر مصرف کردم که چشمانم یک کاسه خون شده بود. جیبم را هم پر کردم. ۲ ساعت از ماجرای فرارم از کمپ نگذشته بود که غرق نئشگی بودم. با خودم گفتم حالا بروم حال آن مسئول کمپ را بگیرم! رفتم جلوی کمپ. تا رسیدم، مسئول کمپ نگاهی به چشمانم که یک کاسه خون شده بود و دودو می زد و قد و قواره ام که خمیده شده بود، انداخت و با تمسخر گفت:« ای بدبخت، رفتی مصرف کردی!؟» این حرف خیلی روی محمد تاثیر گذاشت. « مواد را از جیبم در آوردم. همه اش را پاشیدم توی صورت آن یارو. گفتم نامردم که اگر دوباره مواد مصرف کنم.»
آخه با چه رویی…
محمد این حرف را مقابل مسئول کمپ زد اما همان لحظه ای که این جملات را به زبان می آورد هم می دانست که خیلی سست تر از این حرف هاست که بتواند پای حرفش بایستد.« یادم هست وقتی از در کمپ به سمت کارگاه می آمدم حالم خیلی خراب بود. موبایلم زنگ خورد. حوصله هیچ کس را نداشتم. دلم می خواست بروم یک جایی گم و گور شوم که چشمم به این آدم هایی که هر روز می بینم نیفتد. از خودم بدم می آمد .نمی دانم چه شد که یک دفعه به آن، تماس جواب دادم. فقط می دانم که جواب دادم. دوستم بود. دوستی که معتاد نیست. اما همیشه احوالم را می گرفت. و نمی دانم یک کاره چه شده بود که زنگ زده بود به من. گفت:” دارم می روم مشهد، برای زیارت. می آیی!؟” به اش گفتم:” آره می آیم.” اما فقط قصدم این بود که برای مدتی از این شهر دور بشوم. همین»
محمد وقتی که داشت به مشهد می رفت به هیچ چیز پای بند نبود. او حتی به قصد توبه و زیارت هم به مشهد نرفت. اما باور دارد که هر اتفاقی که برایش افتاده زیر آن سقف رخ داده است.
«رفتیم مشهد. پام نمی کشید برم تو حرم. با زبان خودم داشتم با امام رضا(ع) حرف می زدم. گفتم آقا تورو قرآن یه کاری کن که من هم بتونم بیام زیارتت. رویی ندارم بیام تو حرم ات. اشک می ریختم و با امام رضا(ع) حرف می زدم. گفتم خجالت زده ام. تا الان به پابوس نیومده ام. الانم به هوای تو نیومدم مشهد،حالا که اومدم، دلم می خواد بیام زیارت. اما با چه رویی آقا…
تمام بدنم می لرزید. رفتم تو حرم. یک حالی داشتم، یک حالی داشتم. خدا می داند که همین الان هم، همان حال را دارم، گفتم اولین باری که تریاک مصرف کردم با خود گفتم، آهان، این همان چیزی هست که یک عمر دنبالش بودم، حال من تو حرم میلیون ها برابر، بهتر از آن موقع بود. دیگر جایی برای مصرف مواد نماند. تجربه آن حس و حال، مواد را پیش چشمم سیاه کرد.»
گمشده ای که پیدا شد
« آمدم تهران. نشستم روبه روی پدرم. من گفتم و او اشک ریخت. من گفتم و او اشک ریخت. دستم را گرفت با دوستم که باهاش رفته بودم مشهد بردنم توی دهات مان ، مثل بچه ای که توی کوچه گم شده بود دستم را گرفتند. من خودم را از آن روز پیدا کردم و از آن روز متولد شدم.»
هنوز محمد نمی داند که چه شد که یکدفعه ترک کرد، حال و هوای آن زیارت، دعای برادر، فوت مادر، نگاه فرزند، بی پناهی همسر یا گریه پدر یا همه آنها.
می گوید ما معتادانی هستیم که یک دفعه و بدون هیچ دارویی، همه چیز را کنار می گذاریم. همه کارگران این کارخانه و دوستان من، اینگونه اند.
جعفر می گوید:« من مطمئن بودم که برادرم ترک می کند. وقتی برایش دعا می کردم همیشه ته دلم احساس می کردم که محمد باز می گردد.»
حالا محمد هر وقت که به مشهد می رود آن حس و حال را دارد.
« با زیارت امام رضا (ع) و خواندن زیارت عاشورا حس و حالی به من دست می دهد که هیچوقت با مصرف مواد مخدر تجربه اش نکردم. یک حس پاک و خوب.»
خانواده محمد، صبورانه رنج او را تحمل کردند، هرگز در را به رویش نبستند ، تحقیرش نکردند وعاقبت، این صبر را درو کردند.
« دوست ندارم کسی آن روز ها را ببنید. وقتی ترک کردم. خودم را با کار مشغول کردم. چسبیدم به این کارگاه. به لطف خدا شد کارخونه.»
جشنی برای غیرت های بیدار
محمد خودش را وقف کارگاهی کرد که در آن، صدها آدم مثل خودش، از دام اعتیاد نجات پیدا کردهاند. اما هنوز قصه محمد یک معمای حل نشده دارد. یعن چطور امکان دارد با وجود این همه موسسات تخصصی ترک اعتیاد، محمد موفقتر عمل کند!؟محمد از چه شیوه ای استفاده می کند که صد ها معتاد به آخر خط رسیده را می تواند به زندگی عادی باز گرداند!؟
پاسخ، در نگاه محمد است. نگاه محمد به این افراد، با نگاه عمومی دیگران متفاوت است.
« تمام معتاد ها، همه شان، پولدار و کارتن خواب، فرقی نمی کند.همه سینه سوخته هستند، باور کنید که غیرتی که بقیه دارند این ها هم دارند. درست است که لب به مواد زده اند. اما یک معتاد کارتن خواب غیرتی دارد که خیلی از آدم ها ندارند. این غیرت را باید بیدار کرد. ما اینجا دور هم جمع می شویم و هر روز و هر ساعت، شده با نگاه های مان ، وجود این غیرت بیدار را جشن می گیریم. افراد عادی نمی توانند یک معتاد را درک کنند. معتاد بهبود یافته می فهمد اعتیاد یعنی چه . ما در این جا فقط همدیگر را می فهمیم همین.»
«مرده متحرک بودم، مدیونش هستم. مرا از منجلاب کشید بیرون. خدایی یک روز نبینمش انرژی ندارم. خانواده و اطرافیانم دزد دستم نمی دادند ببرم کلانتری اما این آدم از من نه ضامن خواست نه شناسنامه. تو کوچه مان کسی طرف من نمی آمد، حالا در مورد عزیر معتادشان از من مشاوره می گیرند و…» حرف های ۴ نفر از آن ۲۰۰ نفری که در کارخانه محمد کار می کنند و با یاری محمد از منجلاب اعتیاد بیرون آمده اند، تمام این آدم ها در وادی ای پا گذاشته اند که قصه شان به اندازه محمد عجیب و دور ازذهن است و شاید هم بیشتر…
به نقل از مجله سرنخ ( همشهری )
2 دیدگاه
فریبا نوری
نجات بیماران معتاد
فریبا نوری
کمک به برادرم و همه برادرها.