یشتر از آنچه فکرش را بکنید جوان است. از بس عادت کردهایم که فردی با گرد پیری بر سر و رویش روبهرویمان بنشیند و از داستان کارآفرینیاش بگوید و نقبی به دهههای ۴۰ و ۵۰ بزند، دیدن جوانی متولد ۱۳۶۱ با عنوان کارآفرین نمونه کشور اعجابانگیز است. جوانی از همان نسلی که به نسل سوخته مشهور است، اما انگار سیدمحمدحسن سیدشجاع مثال نقض بزرگ تئوری نسل سوخته است. جوانی که بنیانگذار برند اریکا و تولید کننده مانتو است و نامش در کنار نام بزرگان عرصه تولید کشور قرار گرفته و عناوین زیادی بهدست آورده است. صبح داغی از تابستان پذیرایمان میشود تا از آغاز کارش بگوید و از روند کارآفرینیاش و البته از مشکلات بازار کار که این روزها امانش را بریدهاند.
از کودکی در بازار بودم
سید شجاع در خانوادهای پرجمعیت در جنوب تهران متولد شده و پدرش تولیدکننده پوشاک بچهگانه بوده است. محمدحسن ۱۵ ساله، در سال ۷۶ وارد بازار کار میشود؛ کار فروشندگی پوشاک در خیابان ۱۵خرداد در مغازه یکی از دوستان پدرش که پوشاک زنانه میفروخته است. نخستین حقوقش ۲۵هزار تومان بوده که همه را به مادرش داده است. محمدحسن میگوید: «چون پدرم در تولیدی پوشاک کودکان مشغول به کار بود، من از شش، هفت سالگی با پدرم به محیطهای تولیدی میرفتم و کار پوشاک برایم ملموس و آشنا بود.
بچه اول خانواده بودم و مسئولیتهایی در آن دوره زمانی بر عهده بچههای اول بود. بنابراین وقتی بهخاطر فشار اقتصادی قرار شد بین ادامه تحصیل و کار در بازار یکی را انتخاب کنم، بازار را انتخاب کردم.» محمدحسن در بازار با برندهای روز دنیا آشنا میشود: «شاگرد مغازه بودم، اما مارکهای معروف برایم مثل اسم و فامیل دوستانم بود و همه را حفظ میکردم. اتفاقا خوب بود که آنجا کارگاه تولیدی نبود چون در این صورت ذهنم بسته میماند.
مدلهای مختلف لباس در ذهنم مینشست و به این ترتیب من باکیفیت خوب آشنا میشدم. اولین رمز موفقیتم این بود که ۱۰سال بدون آنکه جابهجا شوم و از این شاخه به آن شاخه بپرم، نزد یک نفر کار کردم. مغازهدارهای دیگر میدیدند که من چقدر دلسوزانه کار میکنم، از من میپرسیدند چقدر حقوق میگیری؟ میگفتم ۱۶۰هزار تومان. میگفتند بیا پیش ما کار کن، به تو ۱۸۰ تا ۲۰۰ هزار تومان حقوق میدهیم، اما من همانجا ماندم. شبهایی بود که وقتی به خانه میآمدم، غرغر میکردم که دیگر سر کار نمیروم، چون ساعت کارم زیاد بود.»
از ونک تا پیروزی را پیاده میرفتم
«آن زمان ساعت کار بازار تا پنج بعد از ظهر بود. پنج که تعطیل میشدم صاحب مغازه من را دنبال حساب و کتاب به پاساژهای مختلف تهران مثل آ.اس.پ، میلاد نور، تیراژه و بوستان میفرستاد. صاحبکارم صد تا تکتومانی به من میداد تا مثلا به آ.اس.پ بروم. میآمدم میدان توپخانه. در آنجا با اتوبوس که کرایهاش ۲۰ تومان بود، میآمدم میدان ونک و از آنجا با تاکسی که کرایهاش ۳۰ تومان بود به آ.اس.پ میرفتم و ۱۰تومان هم میدادم و برمیگشتم.
وقتی به ونک میرسیدم پولم تمام میشد، بنابراین باید از ونک تا پیروزی که محل زندگیام بود، پیاده میرفتم.» محمدحسن در رشته ریاضی تحصیل کرده و در حال حاضر لیسانس مدیریت اجرایی دارد، اما میگوید هر چه یاد گرفته از بازار کار بوده است: «روزی که به بازار رفتم هنوز به مدرسه میرفتم، بنابراین مجبور شدم درسم را در دبیرستان شبانه مروی بخوانم تا به کارم لطمه نخورد.» میگوید درسش خوب بوده و در سال سوم دبیرستان در المپیاد ریاضی نفر سوم کشور شده است.
شروع ۵۰۰ هزار تومانی
بعد از ده سال فروشندگی در بازار ۱۵خرداد تهران، در سال ۸۵ با پساندازهایش، فروشگاه کوچکی راهاندازی میکند و از سال ۸۸، تولید پوشاک را آغاز میکند. انگار که ناف محمدحسن را با پوشاک بسته باشند و ستاره بختش در این بازار بدرخشد، روز به روز موفقتر میشود و با گذشت کمتر از دو سال برندی موفق و شناختهشده در بازار ایجاد میکند.
آن هم در حالیکه سرمایه اولیهاش ۵۰۰ هزار تومان بوده که میگوید هزینه رهن فروشگاه اولیه را با این پول پرداخته است. شریک هم داشته و ۵۰۰ هزار تومان هم شریکش میآورد و کسب و کارشان را آغاز میکنند: «در ابتدا جنس را به صورت امانی از تولیدکنندهها میگرفتیم و با فروششان هزینههای مغازه را تامین میکردیم.
شش ماه این کار را انجام دادیم و بعد از دو سال چند چرخ خیاطی خریدیم و در کارگاهی اجارهای تولیدمان را آغاز کردیم. بهتدریج کار رشد کرد و نیروی کار بیشتری نیاز داشتیم تا اینکه به جایی رسیدیم که بیش از ۲۰۰ نفر بهطور مستقیم و ۲۰۰ نفر به صورت غیرمستقیم با ما همکاری میکردند. در ادامه روند رو به رشد کسب و کارمان بیش از ۱۵۰۰ نفر در مجموعه تولید و صدها نفر در مجموعه بازاریابی، فروش، حقوق و طراحی شرکت مشغول به کار بودند.» رویای کارآفرین جوان قصه ما حضور در بازارهای کشورهای اروپایی بوده است: «نخستین رویایم داشتن مغازهای در یکی از پاساژهای پایتخت بود اما در ادامه رویایم این بود که اریکا در ۱۰ شهر مهم اروپا نمایندگی داشته باشد. این هدف را برای سال ۹۱ گذاشته بودم.»
از فروشندگی تا فروشگاهداری
زمانی که مغازه اجارهای برای فروش پوشاک را تحویل گرفتیم همه تزییناتش سرامیک در و دیوارش بود و درست مثل حمام بود. نمیدانستیم در آنجا چه جنسی بفروشیم. فقط ۵۰ هزار تومان برایمان مانده بود. رفتیم منیریه و با آن ۵۰ هزار تومان کاغذ دیواری خریدیم تا مغازه شکل بوتیک پیدا کند. از مولوی، گونی و از میدان محلاتی، خاکرس خریدیم و گل درست کردیم؛ ویترینمان را گونی کشیدیم، با پوست تزیینش کردیم؛ خز خریدیم و تنه درخت گذاشتیم.
در نهایت ویترین زیبایی شد. پول نداشتیم مانکن بخریم به همین دلیل مانکن شکستههای مغازهها را گرفتیم که بالاتنه یا پایینتنهشان شکسته بود و آن را کنار گذاشته بودند. بعضی مغازهها هم که شلوارفروش بودند و مانکن بالاتنه اضافه داشتند. آنها را آوردیم، چسب زدیم، تعمیر کردیم و در ویترین مغازهمان گذاشتیم. چون سابقه ده ساله در بازار داشتم، هر جا رفتم و نسیه خواستم، دادند. گفتم پول ندارم، جنس میبرم و هفته به هفته میآیم و حساب میکنم. یک میلیون، دو میلیون و پنج میلیون به ما اعتبار دادند و جنس گرفتیم، چون در بازار آدم را بیشتر به آبرو میشناسند تا پول.
تلاش
شش ماه به این صورت کار کردیم و پول جمع کردیم و تولید شروع شد. در ابتدا سه طاقه پارچه خریدیم و با همان کار را شروع کردیم. وقتی مغازه را افتتاح کردیم، همه مشتریان صاحبکار قبلیام سراغ من آمدند. گفتند آقا مغازهتان عوض شده؟ چون کسی را غیر از من آنجا نمیدیدند و فکر میکردند من صاحب آن مغازهام. مدتی بعد شریکم از من جدا شد و استقلال بیشتری در انتخاب طرح و مدل بهدست آوردم و توانستم یک سال بعد در بازار مغازهای بخرم و سال بعد بهترین مغازه پاساژ رضا را اجاره کنم.
این وقایع مربوط به سال ۸۷ است. در این زمان تنها کار میکردم. صبحها پارچه را میخریدم و میفرستادم خیاطی و خودم میرفتم مغازه و ساعت ۷ که تعطیل میشدم میرفتم به خیاطی سر میزدم تا ببینم چندتا دوخته و چقدر کار کرده است. در بازار مغازهای بود که من همیشه چشمم دنبال آن بود. صاحب پاساژ وقتی دید من اینقدر خوب کار میکنم گفت همه برندها آن مغازه را میخواستند، به هیچ کس ندادم اما آن را به تو واگذار میکنم. آن مغازه را به عنوان دومین مغازه خریدم.
تولید براساس آن مدل خاص
اینکه شاگرد وفادار مغازه چرا به فکر تولید افتاده، برمیگردد به یکی از همان روزهایی که اوستایش او را پی حساب و کتاب به پاساژ ونک فرستاده بود: «در آن پاساژ مانتوهایی را دیدم که چروک بود و مدل خاصی داشت. همان مانتوهای لینن که سفید و صورتیاش مد شده بود و خانمها با علاقه خریداریشان میکردند. صاحب مغازه گفت این مانتوها را تازه از ترکیه آوردهام و خیلی خوشفروش هستند.
از همینجا جرقهای در ذهنم زده شد. آن زمان بازار رضا صبحها ساعت ۹ باز میشد. من ساعت ۷ به بازار پارچهفروشها رفتم و پارچهاش را پیدا کردم و شب مجددا به آن مغازه رفتم و یکی دوتا از آن مانتوها را امانت گرفتم. مانتوها را به صاحبکارم نشان دادم و گفتم این مانتو، فروش خوبی دارد. اما صاحبکارم گفت ما تاپ و تیشرت میفروشیم. گفتم این مانتو فروش خوبی دارد، ولی قبول نکرد. از حقوقم ۱۰۰ هزار تومان پیشش مانده بود.
کار کردن
این پول را گرفتم و یک طاقه سفید از آن پارچه را به قیمت ۵۰ هزار تومان خریدم و سفارش دادم از آن پارچه ۲۰ مانتو و شلوار بدوزند. گفتم بعد از هفت، هشت سال کار کردن یک قفسه به من بدهید که خودم آن را بفروشم. موافقت کرد اما گفت میدانم که ضرر میکنی. به خیاط گفتم دستمزدش را وقتی میدهم که مانتوها را فروختم. روزی که این مانتو و شلوار آماده شد و به مغازه آمد، ساعت ده صبح بود و تا ساعت یازده و نیم همه ۲۰دست مانتو و شلوار تمام شده بود.
صاحبکارم که این موفقیت را دید تصمیم گرفت این مانتوها را تولید کند. من از نظر مالی و وضعیت خانوادگی به حقوقی که میگرفتم احتیاج داشتم و باید همچنان در مغازهاش کار میکردم چون توان تولید نداشتم. مکانی هم برای عرضه نداشتم ولی او ۲۰ هزار دست از آن مانتوها را فروخت و بعد از آن جرقه، خط فکریاش را عوض کرد و مانتوفروش شد ولی من همچنان شاگرد مغازه بودم. در این دو سال موتور خریدم و بعد از ساعت کارم مسافرکشی کردم.»
پنج صبح بیدار میشدم
محمدحسن مهمترین دلیل موفقیتش را پشتکار میداند. از همان دوران جوانی ساعت پنج صبح بیدار میشده و برای مسافرکشی به چهارراه خاقانی میرفته است: «آنجا میایستادم و تا هشت صبح کار میکردم. کارمندان و دانشجویان معمولا مشتری من بودند. روزی دو، سه مسافر میبردم و ساعت هشت صبح هم به بازار میرفتم و عصر هم که تعطیل میشدم به مولوی میرفتم و آنجا هم مسافر میبردم.
حقوق بازار را به مادرم میدادم و درآمد مسافرکشی را برای خودم برمیداشتم. مدتی به این صورت کا