آقای شاه نظری در حالی که از ناحیه یک دست جانباز است در شهرضا کار تعویض روغنی انجام میدهد. محمد شاه نظری قبل از رفتن به خدمت سربازی در تعویض روغنی و آپاراتی تبحر داشت ، از سربازی هم که برگشت باز هم تعویض روغنی و آپاراتی را انجام داد این بار اما یک تفاوت بزرگ وجود داشت، او جانباز شده بود .او اکنون در بلوار جانبازان شهرضا، یک مغازه تعویض روغنی را اداره میکند و در حالی که هیچ کارگری هم ندارد خودش همه کارها را انجام میدهد.
از بلوار جانبازان شهرضا که بگذری همه او را میشناسند،شاه نظری در میان اهالی محل به فردی که در کارش انصاف دارد معروف است.
سراغ او را از هر کسی بگیرید شما را صاف در مغازه اش میرسانند. آقای باقی که یکی از کسبه بلوار جانبازان است در مورد شاه نظری میگوید:« سال هاست که او را میشناسیم، هر کسی او را میبیند باورش نمیشود که با وجود جانبازی تا این حد در کارش دقت داشته باشد، اکثر مشتریانش اینقدر از کار او راضی هستند که معمولا از مناطق دیگر شهر هم سراغ او می آیند».
از مدرسه به تعمیرگاه
شاه رضایی صحبتهای خود را در مورد کارش اینطور آغاز میکند:« تا کلاس پنجم دبستان درس خواندم و بعد از آن ترک تحصیل کردم و سراغ یاد گرفتن کار تعمیرکاری رفتم، .راستش را بخواهید وضع مالی پدرم خوب نبود.او مرد شریفی بود و در اطراف شهر خودمان یعنی شهرضا در زمین های مردم کشاورزی میکرد.البته در سال های آخر عمرش که دیگر توان کار کشاورزی نداشت برایش یک مغازه خرازی اجاره کردیم و از آن راه امرار معاش می کرد اما در کل همیشه از قشر ضعیف جامعه بودیم، برای همین ، من باید از همان وقت که سن کمی داشتم به فکر خرج و مخارج خانواده می بودم، پدرم به من گفت سراغ هر کار و حرفه ای که دوست داری برو.من هم از وقتی خودم را شناخته بودم به ماشین و تعمیرکاری خیلی علاقه داشتم، برای همین ، پدرم مرا پیش یکی از آشنایان در زادگاهم برد و در کنار دست او کاریاد گرفتم و مدتی بعد در یک آپاراتی و تعویض روغنی مشغول کار شدم».
آقای شاه نظری از یازده تا بیست سالگی به عنوان شاگرد آپاراتی کار کرد تا اینکه دیگر زمان رفتن به خدمت سربازی فرا رسید:« سال ۶۷ راهی خدمت سربازی شدم، آن موقع نوزده سالم بود و اواخر جنگ بود که سربازی من شروع شد».
زمانی که مجروح شدم
در اواخر جنگ تحمیلی بود که محمد شاه نظری به سربازی رفت:« تقریبا چند هفته ای بعد از شروع خدمتم بود که آتش بس اعلام شد و من به پایگاه عشرت آباد تهران منتقل شدم، قبل از اعزام به مناطق جنگی مدتی هم به ارومیه منتقل شدم اما زمانی که درگیری با کومولهها در مناطق مرزی شدت گرفت من هم جزو نیروهایی بودم که به پایگاه مرزی منتقل شدم».
شاه نظری بعد از انتقال به مناطق مرزی در یک پایگاه نظامی در محور پیرانشهر سردشت مشغول خدمت شد:« ۲۵ مرداد سال ۶۹ بود و تقریبا اواخر خدمت سربازی را سپری می کردم.که یک شب کوموله ها به پایگاه حمله کردند، عملیات دفاع از پایگاه خیلی سریع آغاز شد و بچه ها سنگر گرفتند.اما دقایقی بعد از شروع عملیات من و چند نفر دیگر از بچه ها به شدت مجروح شدیم که بعدها فهمیدم آنها هم جانباز شده اند».
آن شب بعد از اینکه آقای شاه نظری مجروح شد، او را به بیمارستان منتقل کرده بودند:« هیچ چیزی از لحظه ای که مجروح شدم یادم نیست، انگار درهمان لحظه بیهوش شده بودم و از شدت خونریزی تا چند روز هم حال مساعدی نداشتم و حتی دو سه روز اول در بیمارستان هم بیهوش بودم.زمانی که به هوش آمدم فهمیدم که دست چپم به خاطر جراحت خیلی بالا قطع شده».
یک تصمیم جدید
« وقتی فهمیدم دستم قطع شده است تا چند روز در حال خودم بودم، به هر حال کنار آمدن با این قضیه برای هر کسی سخت است اما من فکر می کردم نباید زندگی ام را تحت تاثیر این اتفاق قرار دهم، برای همین تمام فکرم این بود که با شرایط جدیدم چطور کنار بیایم تا در ادامه زندگی دچار مشکل نشوم».
بالاخره شاه نظری تصمیم خود را گرفت:« وقتی به پدرم گفتم که میخواهم کار و حرفه خودم را ادامه دهم خیلی تردید داشت.اما من می گفتم که هرطور شده باید دنبال کاری بروم که ده سال در آن تبحر لازم را پیدا کردهام، انگار از دست دادن کارم و فکر اینکه دیگر نتوانم به حرفه خودم ادامه دهم برایم سختتر از این بود که دستم قطع شده بود.»
همه این ها باعث شد که قهرمان گزارش ما، بدون توجه به جانباز شدنش سراغ حرفه و شغل خودش برود.
کار کردن با یک دست
شاه نظری کار کردن با یک دست را این قدر تمرین کرد که الان بعد از گذشت چیزی حدود بیست و پنج سال کار کردن با این شرایط دیگر برایش اندازه روزهای اول سخت نیست:« زمانی که کارم را شروع کردم خیلی ها برایم دلسوزی می کردند و می خواستند به من کمک کنند، اما من با خودم فکر می کردم که اگر به کمک دیگران وابسته شوم نمی توانم هرگز استقلال و مهارت قبلی خودم را در کار پیدا کنم.برای همین به آنها اجازه نمی دادم به من کمک کنند و می گفتم هرطور شده باید خودم بتوانم از پس کارم بر بیایم، حتی گاهی پیش می آمد که خود مشتریان با دیدن شرایط دست من تعجب می کردند و به من می گفتند اجازه بده کمکت کنیم اما من می گفتم که توانایی انجام کار را دارم و واقعا هم این توانایی را در خودم می دیدم».
به مرور زمان او و حتی مشتریان او به شرایط عادت کردند:« شغل من یک کار سخت است.حتی برای کسانی که هر دو دست آنها سالم است هم این کار ، یک کار سنگین محسوب می شود اما با همه اینها، در این سال ها به کار کردن با یک دست عادت کرده ام و انگار روحیه من طوری بوده و هست که از بی تحرکی و یک جا نشستن بیزارم و دلم می خواهد جنب و جوش داشته باشم، خیلی ها به من می گفتند که چرا سراغ یک کار راحت تر نمی روم، حتی همین الان هم خیلی ها پیدا می شوند که به من میگویند باید همان سال ها دنبال یک کار دفتری و اداری می رفتم تا راحت تر زندگی ام را بگذرانم اما من می دانم که نشستن پشت میز اصلا با روحیه من سازگار نبوده و نیست، من حتی در خانه هم همه کارهای شخصی ام را خودم انجام می دهم و اگر چیزی خراب شود تعمیرش می کنم و کمتر پیش می آید در یک جا بنشینم».
فصل ازدواج
آقای شاه نظری یک سال بعد از جانباز شدنش ازدواج کرد و اکنون پدر سه فرزند است:« سال هفتاد بود و من تازه کارم را از سرگرفته بودم که تصمیم گرفتم تشکیل خانواده بدهم، از همشهری هایم کسی را به من معرفی کردند و به خواستگاری رفتیم، پدر خانمم از ناحیه پا جانباز جنگ بود و برای همین برای خانمم زندگی با یک جانباز سخت نبود، در واقع تا حدودی شرایط زندگی با یک جانباز جنگی را می دانست و به این ترتیب زندگی مان را شروع کردیم».
فرزند ارشد خانواده شاه نظری یک پسر ۲۴ ساله است:« یک سال بعد از ازدواجمان، پسرم به دنیا آمد.او بعد از دوران دبیرستان به دانشگاه رفت و الان هم مشغول کار است، همیشه به او می گفتم که اگر کسی قصد کار کردن و تشکیل زندگی داشته باشد در هر شرایطی می تواند و به این ترتیب او را تشویق می کردم که کار و حرفه ای را یاد بگیرد و برای همین از زمان نوجوانی در کنار خودم کار می کرد، البته بعد از تمام شدن درسش وارد شغل مربوط به رشته اش شد».
دو فرزند دیگر آقای شاه نظری دو دختر دوازده و هفده ساله هستند که در حال حاضر مشغول تحصیل می باشند.
وقتی صاحب مغازه شدم
ده سال پیش بود که آقای شاه نظری بعد از سال ها کار کردن در مغازههای اجاره ای ، بالاخره توانست صاحب مغازه شود:« کارم را با کارگری آغاز کرده بودم و بعد از سربازی در مغازههای اجاره ای کار میکردم اما راستش از همان موقع که کارگر بودم همیشه رویای خرید یک مغازه را در سر داشتم.البته در سال های اخیر این موضوع برایم تنها به یک رویا شبیه بود، همیشه میخواستم مغازهای داشته باشم تا با امنیت خاطر بیشتری کار کنم و همیشه این فکر را میکردم که شاید روزی دیگر توان کار کردن نداشته باشم و خریدن مغازه به من این اطمینان خاطر بدهد که اگر توانایی کار کردنم هم از بین برود با اجاره دادن مغازه بتوانم امرار معاش کنم».
همه این آرزوها و اهداف باعث شد شاه نظری با انگیزه بالایی برای خرید مغازه تلاش کند:« بالاخره با پساندازهایی که داشتم توانستم به سختی یک مغازه بخرم.خریدن مغازه برایم کار راحتی نبود، صرفه جویی زیادی کردم و همسر و فرزندانم هم با اینکه در مضیقه قرار گرفتند اما با من همراهی میکردند و حالا ده سالی میشود که در مغازه خودم مشغول کار هستم»، مهارت شاه نظری در مکانیکی یک بار باعث شد که او تشویق شود
فرار از مرگ
هر چند حرفه اصلی آقای شاه نظری آپاراتی و تعویض روغنی بود اما تا حدودی مکانیکی هم میدانست و همین مهارت ها یک بار او و دوستانش را از مرگ نجات داد:« زمانی که در ماه های آخر خدمت و البته قبل از جانباز شدن در مناطق مرزی خدمت می کردیم، یک بار ماشین سنگینی آنجا بود که همیشه روی یک تپه قرار داشت و چون همه اعتقاد داشتند درست شدنی نیست آن را به امان خدا رها کرده بودند، یک روز به فرمانده گفتم که این ماشین حتی اگر خیلی هم کهنه باشد لااقل به درد آوردن آذوقه می خورد اما او می گفت که این ماشین از زمان جنگ آسیب های زیادی دیده و راه اندازی اش تقریبا غیر ممکن است.با اصرار قبول کرد که نگاهی به ماشین بیندازم و تلاشم را برای تعمیرش انجام دهم، آن روز به همراه تعدادی از دوستانم سراغ ماشین رفتیم و آن را بررسی کرده و تعمیراتی را با تجهیزات اندکی که در دست داشتم روی آن انجام دادم.
بالاخره توانستیم ماشین را به پایین تپه بیاوریم و همین که به پایین تپه رسیدیم جای ماشین را خمپاره زدند، یعنی اگر چند ثانیه دیرتر حرکت کرده بودیم حتما خودم و بقیه دوستان به شهادت می رسیدیم، و در ضمن اگر ماشین خالی را هم میزدند بعید نبود که انفجار ماشین حادثهساز شود، حالا یک ماشین سالم داشتیم که برای حمل آذوقه به دردمان میخورد و فرمانده من را به خاطر تعمیر آن تشویق کرد».
منبع: